ازتوبه یک اشاره،ازمابه سردویدن...



خیلی زوده برای خسته شدن، خیلی خیلی. ولی واقعا انگار که چیزی ازم نمونده باشه، انگار که تمام این 9 ماه توسط این روزا دارن بلعیده میشن.

نیاز دارم به موسیقی، به هنر، به چیزی که روحم رو نوازش بده ولی تهش هنوزم با درسا و فرمولا میگذرونم و واقعا اگر علاقه نداشتم بیشتر بلعیده میشدم.

نیاز دارم به فعالیت، به پیاده روی روزانه، به باشگاه، هر چند هنوزم خستگی اون سالها از تنم بیرون نرفته.

نیاز دارم به در آغوش گرفته شدن.

نیاز دارم به شلوغی، منِ این روزهایِ اجتماع گریزی.

نیاز دارم با یه جمعِ بزرگتر از خودم معاشرت کردن، بچه ها دارن بچه م میکنن.

نیاز دارم به آرامش، به بی فکری، به اعتمادِ به خودم.




یا علی.


حس می‌کنم هیچوقت اینقدر به درسام علاقه مند نبودم٬ حتی موقع حسابان خوندن شاید٬ آخه همه میدونن من چقدر عاشق حسابان و جبرمجموعه ها و اینا بودم.

داشتم میگفتم٬ علاقه خاصی به درسام پیدا کردم٬ مدام منتظرم یه فرصت خوب پیش بیاد و شروع کتم به خوندن و وقتی نمی‌خونم عصبی ام. البته خب میشه استرس درس های تلمبار شده رو هم گذاشت کنارش.

من هیچوقت بلد نبودم با لذت درس بخونم٬ شاید الان دومین ترمه که دارم تجربه‌ش می‌کنم ولی چیز خوبیه :)

گاهی هم زیاد کتاب های غیر درسی می‌خونم٬ رفت و برگشت از بیابون( همون دانشگاه اینجا) و قبل از خواب هم. ولی خب بعضی وقتا تنبلیم میشه و میزنم زیرش و تا چند روز نمیخونم.

خلاصه که٬ خوندن برام جذاب شده٬ امیدوارم برای شما هم باشه :)


یاعلی.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها